به گزارش شهرآرانیوز؛ سمتوسوی خانه را آن چراغ کوچک روی کلاه ایمنی پدر مشخص میکرد. رخت و لباس و دیگ و فرش و ظرف و ظروف زندگیشان هر بار به تبع منطقهای تازه، جمع میشد پشت ماشین و میرفت جایی که نان حلال از دل کوه بیرون میآمد. پدر مرتضی کارگر معدن بود. زندگیشان روی نوار نقاله مأموریتها در حرکت بود.
آنقدر که مرتضی توی شهرری چشم به دنیا باز کرد و وقتی میرفت کلاس اول، ساکن خمین بود. تازه داشت با همکلاسیهایش اخت میشد که پدر منتقل شد میانه. مرتضی کلاس چهارمی که شد، با آن قد و قواره کوچک میرفت سر وقت کلاس اولیها و درسشان میداد.
روزگار عجیبی بود! توی چشمهای مرتضی، آینده روشنی سوسو میزد. پدر، خاطرش جمع بود این یکی پسر، دستکم پزشکی مهندسی چیزی میشود، اما روزی که کارت کنکور رشته ریاضی را جلو چشمهای خانواده پاره کرد، تازه دستگیر همه شد که مرتضی آدم دودوتا چهارتا کردن نیست. نبوغ او، معدن بینهایتی است که پر شده از سنگهای قیمتیِ هنر و خلق و خلاقیت. آن سال مرتضی رفت سراغ هنرهای زیبا.
کنکور طراحی داد و شد شاگرد اول. حالا پس از پدر، نوبت به مرتضی رسیده بود که هر روز زندگیاش را در سفر سپری کند. انگار سکون، توی خون آوینیها نبود. میخواست از دایره امن زندگیاش خارج شود و دنیا را از پشت عینک روشنفکریهای زمانه رصد کند. عینکی که خیلی زود زیر پای خود شکست و به ابعاد تازهای از جهانبینی رسید.
کشف جهان مرتضی، یک سفر عمیق و دورودراز به لایههای پنهانی بود که پشت آن نگاه ژرف و کنجکاو، آدم را به سمت خود میکشید. مرتضی، مرادِ مریم بود. مردی که راههای مختلفی را برای کشف حقیقت زیر پا گذاشته بود. از ژست روشنفکریهای مرسوم دانشگاه عبور کرده بود. بهقول خودش سالها ریش پروفسوری و سبیل نیچهای گذاشته بود.
توی کتابخانهاش، یک بغل کتاب فلسفی داشت و به اندازه موهای سرش، توی شب شعرها و گالریهای نقاشی و گعدههای روشنفکرانه حاضر شده بود. مریم، از همان پانزده سالگی با کتابهایی که مرتضی به دستش میرساند، خود را به رودخانه خروشان آشنایی انداخته بود. با هم میرفتند سخنرانی و کنسرت و سمینار. مرتضی نه فقط یک نامزد نیمهرسمی، که فانوس مسیر مبهمی بود که مریم را به سمت آگاهی هدایت میکرد. حال آنکه خود، هربار در مسیر طوفان ادراکات و یافتههای شخصی خود، سرگردان میشد.
با اینهمه وقتی سال۵۷ با یک دست کتوشلوار سفید رفتند سر خانه و زندگیشان توی خیابان شریعتی، مرتضی دیگر آن مرادِ آشفته احوال سالهای نخست نبود. بهقول همسرش: «وقتی با حضرت امام (ره) آشنا شد، ایشان را شناخت و به سرچشمه رسید؛ چیزی که سالها بهدنبالش بود را در وجود مبارک حضرت امام (ره) پیدا کرد. یک ذره هم کدورت در دلش نبود که نفس خودش را با این یافتن مقدس قاتی کند. وقتی شناخت، دیگر فاصلهای نبود. به یک معنا به واقعیت رسیده بود. به همین دلیل و به خاطر این واقعیت هرچه را که نشانی از نفس داشت، سوزاند.»
تازهداماد منقلب پس از روزهای انقلاب، حالا تکلیف روشنی با زندگی داشت. مدرک معماریاش را گذاشته بود سرطاقچه و راه افتاده بود سمت روستاها. روزهای اول پیروزی انقلاب بود و میخواست به واسطه یک دوربین تصویربرداری، قدرت جهاد سازندگی در روستاها را به تصویر بکشد. او که تا پیش از این بارها در مقام منتقد در مجله سوره، دست به قلم بود تا مستندات و فیلمهای تولید شده را به بوته نقد بکشد، حالا جسورانه پا به میدانی گذاشته بود که میتوانست به سرعت در معرض آماج منتقدان قرار بگیرد. باکی نبود.
قصه، اصلا جلوه کردن در زمینه مستندسازی نبود. آنچه به تصویر میکشید، رسالت پنهانی بود که به شانههایش سنگینی میکرد. دوربین به مثابه بیل و کلنگی بود که دست گرفته بود برای ساختن. برای ثبت تاریخ و انعکاس قدرت انقلاب و آرمانهایش. جهادِ مرتضی در مستنداتی بود که با تیم کوچکش بالای سر زخمهای سرگشاده وطن حاضر میشد و با آن قلم جادویی روایت میکرد. روایتی از فتح و خون و آزادی.
نام آن قسمت از زمین فکه که کمی گودتر از باقی قسمتها بود را گذاشته بودند: قتلگاه. حالا که جز سکوت خبری توی بیابانهای فکه نیست، میگویند قتلگاه وگرنه زیر آتش دشمن، پناهگاه بود. رزمندهها دوشادوش هم عین پرندهها، سر زیر بال هم میگرفتند تا از هجمه بمباران در امان باشند، اما یک جایی بالاخره همان پناهگاه، شد مقتل تمام گنجشکها. آن بیستمین روز از فروردین۷۹، انگار نیرویی نامرئی او را به سمت خود میکشید.
سیدمرتضی بنا داشت از آن مقبره عریانِ جگرسوز، تصویر بگیرد و بعد با آن صدای منحصربهفرد خود همهچیز را تشریح کند. صدایی که شبیه به کوچههای نمدار شمال بود. از آن کوچههایی که به دریا میرسید. چند قدم مانده به رفتن، یکی از بچههای تیم پرسید: «آقا مرتضی بگذار یک عکس از شما بگیرم.» خندید. عینکش را روی صورتش جابهجا کرد.
صاف و بیحرکت ایستاد و گفت: «به شرطی که عکس حجلهای بگیری!» شانههایش افتاد و نگاهش از پشت شیشه عینک، مثل دوتا خورشید که تازه از پشت ابر بیرون آمده، میدرخشید و با آدم حرف میزد. دقیقهای بعد، صدای انفجار بود و دود و گرد و غباری که به آخرین پلان مستند سیدمرتضی، کات میداد. خون، یک سبد لاله بود که از پای سید به زمین فکه میریخت. ترسی توی نگاهش نبود. دست گذاشته بود روی پیشانیاش و موهای جوگندمیاش در هوای خاکآلود فروردینهای جنوب، تکان میخورد. سرش روی خاک بود و نگاهش سمت آسمان.
آخرین بار زیر لب آهسته گفته بود: «یازهرا» و بعد چشمهایش را بسته بود. پس از آن، انگار دیگر تمام کوچههای شمال به بنبست میرسید. این تیتراژ آخری بود که در میدان مین بالا میرفت و هیچکس فکرش را هم نمیکرد پایان قصه سیدمرتضی آوینی توی ۴۵ سالگی میان دشت آزادگان رقم بخورد. انگار داشت برای آخرین بار با آن طنین سحرانگیز زیر لب میگفت: «زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است، سلامتِ تن زیباست، اما پرنده عشق، تن را قفسی میبیند که در باغ نهاده باشند …»
منبع: سایت جامع فرهنگی مذهبی شهید آوینی
*غزلی از الهام نجمی در وصف سید شهدای اهل قلم